ghatl




Sunday, February 10, 2002

٭
قتل
نويسنده : محمد تقوي


بيا برويم. خاك آدم را آرام مي كند. حالا ديگر اين حر� ها �ايده اي ندارد. �قط دل مامان را خون ميكني. ميداني كه ن�رت من هم كم از دل خون تو نداشت، اما حالا ميترسم. اين وسط يك چيزي هست كه از اختيار من و تو خارج است. شايد سرنوشت مقدر او هم غير از اين نميتوانست باشد. چشم هايت ميگويد: هي يارو داري پير ميشوي. يادت ر�ته؟ من بدتر از تو بودم. خودت ميداني. ديگر كارد به استخوانم رسيده بود. براي تو قضيه بعد از آن جريان مسخره پيش آمد. نه، ناراحت نشو.نميخواستم برنجانمت، ه�ت سال عمري است، آسان نمي شود از رويش پريد، اما صبور باش، يك چيز هايي هست كه بايد برايت بگويم. خيلي وقت است كه از خانه دوري. پيش از آن هم چند سالي بود كه دانشگاه و شهرستان و خوابگاه بودي. ميبيني؟ براي تو يك شروع و پايان دارد اما من هيچ شروعي را به خاطرنميآورم، هميشه بوده، در همة لحظه ها؛ شايد باورنكني كه هنوز هم هست.
تصور كن با همكلاست، همكارت، نميدانم با دوستت، بهطر� خانه ميروي كه مثلاً كتت را برداري يا كتابي برايدوستت بياوري، و وقتي دستت را توي جيبت ميكني كه كليد خانه را پيدا كني، ببيني سرش را از پنجرة طبقه ششم بيرون بياورد و دماغش را توي كوچه بگيرد، و ديگر يادت برود كه دستت را براي چه در جيب كرده اي، و وقتي دوستت به طر�ت برميگردد نداني به كجا نگاهكني كه طر� نتواند چشم هايت را ببيند؛ و �كركن اين صحنه مثل يك ص�حه قديمي كه سوزنشگير كرده باشد، هي يك تكه از يك آهنگ قديمي را در ذهنت تكرار كند.
هر وقت مهمان داشتيم، طوري كه زياد جلب توجه نكند، شانه خالي ميكردم، اما بعضي وقت ها نميشد و گير ميا�تادم. وضعم وقتي اس�بارتر ميشد كه سر س�ره مينشستيم و ميديدم غذاي آبكي داريم، آشي، سوپي، چيزي. سوپ را از قاشق هورت ميكشيد. آنقدر ملچوملوچ ميكرد كه حالم بههم ميخورد. باز اگر خودم بودم غذام را برميداشتم و مير�تم اتاق خودم، اما جلوي مهمان ها نبايد به روي خودم ميآوردم، همانطور كه آن ها نميآوردند. مامان هميشه از دستم ميناليد كه چرا با آن ها هيچجا نميروم. قضيه اين بود كه نميتوانستم، ديگر نميتوانستم تحملش كنم.
سه سال گذشته، اما هنوز هم چيز هايي هست كه عذابم ميدهد. آن روز وقتي گوركن لاي ك�ن را بازكرد و صورتش را ديدم، هر لحظه ميترسيدم از جايش بلند بشود. ك� س�يدي گوشة لب هاش جمع شده بود، دهانش هم باز مانده بود، يادت هست؟ هميشه با دهان باز ميخوابيد. در خانه هم خيلي پيش آمده بود، وقتي خواب بود، تا جلو نمير�تم و از نزديك بالا وپايين ر�تن سينه اش را نميديدم، مطمئن نميشدم كه زنده است.
تا حالا اين قضيه را براي كسي نگ�تهام، يعني نمي شود برايكسي گ�ت كه آدم يك روز ميخواسته پدرش را بكشد. نه، صبركن چيزي نگو، �قط گوش كن.
ببين! من هم دلم ميخواست زندگي كنم. منظورم، نميدانم چطور بگويم، اصلاً داشتن تمام آن چيزهايي نيست كه دلم ميخواست داشته باشم، يا انجام تمام كارهايي كه دلم ميخواست بكنم. من �قط يك جاي كوچك ميخواستم، آنقدري كه تويش جا بگيرم، يك جاي كوچك كه �قط مالخودم باشد. ديگر حالم از ديدن در و ديوار خانه به هم ميخورد. هر د�عه كه با بيزاري وارد خانه ميشدم، به خودم �حش ميدادم، اما چاره اي نبود، جاي ديگري نداشتم. ازخانه متن�ر بودم، چون هرلحظه ممكنبود از هر گوشه اش سر دربياورد، مثلاً با چراغقوه و راديوش از پشتبام؛ يا مثلاً وقتي ظهر بيوقت يا شب ديروقت از در اصلي وارد ميشدم واز زيرزمين صدايي ميشنيدم، ميدانستم خودش است. نميداني زيرزمين چقدر برايش مهم شده بود. هر روز صبح� زوداز خانه بيرون ميزد و وسط هاي روز با شانه هاي ا�تاده از حملبار سنگين با عجله ميآمد خانه، بسته ها را ميبرد زيرزمين و بدون معطلي برميگشت تا خودش را به ص� گوشت، مرغ، پارچه، قوّه و چيز هاي ديگر برساند. دوران جنگ بود و قحطي� همه چيز. وقتي دوباره با دست هاي پ�ر ن�سزنان به خانه برميگشت، تند پيژامه اش را ميپوشيد و با آسانسور مير�ت زيرزمين. عجيب به آنجا حساس بود. اگر براي پيدا كردن ك�ش كوه مير�تم زيرزمين يا مثلاً اگر ميخواستم پنچري دوچرخه را بگيرم، يا براي هر كار ديگري اگر پام بهزيرزمين ميرسيد، خودش را به بهانه اي ميرساند به آنجا ببيند چهميكنم. زيرزمين پ�ر بود از صابون، روغن، شامپو، دستمالكاغذي، كنسرو هاي جورواجور و خيلي چيز هاي ديگر.
مير�ت زيرزمين و محو تماشاي مايملكش ميشد. آنجا باآن ق�سه هاي چوبي و گرد و خاك� معلق توي هوا، درست مثل يك بقالي شده بود. هي جنس ها را جابهجا ميكرد، مثلاً همة خميردندان ها را يك جا جمع ميكرد، يا بسته هاي چاي را روي هم ميچيد. يك گوشه را هم به كنسرو ها اختصاصداده بود. دست آخر توي نظم خودش گم ميشد و بعضي وقت ها كه دنبال چيزي ميگشت، نميتوانست پيدايش كند. بعد ها وقتي دنبال چيز ديگري ميگشت برحسب ات�اق پيدايش ميكرد و لبخندي حاكي از حقانيت بر لبش مينشست.
تو نميشناختيش، ناراخت نشو، من هم همينطور. نميتوانستيم دركشكنيم. اصلاً نميدانم اين آدم به چه دلخوشي زنده بود. بالاخره هر كس در زندگي دلش را به چيزي خوش مي كند: يكي عرق ميخورد؛ يكي اهل بگو و بخند و ر�يقباز است، اما او، يادت ميآيد هيچوقت حتي يك دوست صميمي داشته بوده باشد؟ بعضي ها هم قيد همه چيز را ميزنند و دلشان را به خانواده شان خوش ميكنند. اين را ديگر حتماً خوب يادت هست، حتيزورش ميآمد جواب سلام مامان را بدهد، با بقيه كه هيچ.
آن شب كه ريختند توي خانه و تو را بردند، اصلاً ازپشتبام جنب نخورد. نيم ساعت بعد آمد پايين، بقية كتاب ها را دستهدسته توي چند گوني به زور جا داد و برد زيرزمين. هر شب يك كيسه را ميبرد بيرون و تو كوچه پسكوچه ها گم و گور ميكرد. ازت كه خبردار شديم، مامان چقدر التماسشكرد كه ببردش ملاقات. همان روز من را با اصرار �رستاد د�ه. هر چقدر برايش گ�تم كه مامان همه چيز تمام شده، از من ديگر گذشته، به خرجش نر�ت كه نر�ت. براي دلخوشي اش هم كه شده مجبورشدم بروم. بعد ها �هميدم با چه وضعي مسير و نشاني آنجا را پيداكرده و بهديدنت آمده.
باوركردنش براي من خيلي مشكل نبود. آن شب توي شلوغي� آن همه مأمور اسلحه به دست، كسي به �كرش نرسيد كه در� پايين را كي براي آن ها بازكرده. حالا ديگر البته همه چيز روشن شده. آن موقع نميدانستم، ولي باوركن احساس ميكردم بايد يك ربطي به او داشته باشد. بگذريم... صبركن، صبركن، ميدانم نميتواني بگذري، ه�ت سال، ه�ت سال بيپير به خاطر هيچ. ميدانم نميتواني بپذيري كه اگر بودي هم چيز بهتري در انتظارت نبود. عروسي رؤيا ساكتترين عروسي دنيا بود. رؤيا كه ر�ت شب هاي من و مامان، درست مثل سريالي بود كه هر شب همان قسمت شب پيشش پخش بشود. روز ها را بيشترميخوابيدم اما شب ها، شب ها...!
شب تا شروع اخبار عينك� شكسته اش را كه �قط يك دسته داشت، به چشم ميزد و بلندبلند روزنامه ميخواند. نه اينكه �كر كني ديگر پير شده بود و سرش به كار خودش گرم بود، نه اصلا،ً به معناي دقيق كلمه نخود هر آش بود. از همه چيز كه خبر داشت، مثلاً ميدانست چند تا تخممرغ توي يخچال هست يا اينكه قوطي شكر يا حلب روغن كي بايد تمام بشود. بيكار نمينشست، هميشه مشغول كاري بود. تا يك ظر� است�اده شده روي ميز ميگذاشتيم، برش ميداشت و ميبرد ميشست. وانمود ميكرد براي كمك به مامان اين كار را مي كند اما هم من هم مامان ميدانستيم: تنها دليلش خ�ست در مصر� مايع ظر�شويي است. خودش براي شستن ظر� حتي شير آب را هم درست و حسابي باز نميكرد، به خاطر همين هم �راوان پيش ميآمد كه سرس�ره از جا بلند بشوم و بشقاب يا ليواني را دوباره بشويم.
دوست داشت توي آشپزخانه بگردد و همه چيز را دستمالي كند. از وقتي كه �هميده بود ما، يعني بيشتر من به اين موضوع حساسم، با اصرار بيشتري در آشپزخانه ميماند و حتيدر ظر�شويي وضو ميگر�ت. در آشپزخانه كه ميديدمش چندشم ميشد. تميز نبود. توالت كه مير�ت، لامپ را روشننميكرد و در تاريكي هم توالت را كثي� ميكرد، هم خودشرا. خيلي كوچك بودي، آن روز كه گ�تي و كتك خوردي، من �قط توانستم كتم را بردارم و بزنم بيرون. آخرش هم همين داشت كار دستم ميداد... گ�تم كه، عجله نكن. �رصت بده.
سعي ميكرد نشان بدهد كه خودش هيچ خرجي ندارد. ميخواست به همه بقبولاند كه بايد او را سرمشق قرار بدهند. كوچكتر از آن بودي كه اين ها يادت بيايد، نميدانم شايد روح تو هم از اين ها زخم برميداشت. هيچوقت جلوي ما چيزي نميخورد. اگر ميخواست ميوه بخورد، مير�ت توي آشپزخانه، ايستاده، پوست مي كند و ميخورد، آن هم آخرشب ها يا صبح زود كه براي نماز بيدار ميشد. بعد از اينكه بازنشسته شد، حضورش در خانه برجستهتر شده بود، هيچ كاريش هم نميشد كرد. چند بار سعيكردم از طريق پسرخاله بزرگه اش دندان طمعش را تيز كنم تا پيشنهاد كاري را كه يكي ازهمكار هاي سابقش داده بود، قبول كند. قبول نكرد. تعجب كردم. حقوق خوبي پيشنهاد كردهبودند. بعد از كسبة محل خبردار شدم كه، بله، جنس كوپني خريد و �روش مي كند. كم درنميآورد. اين را كه �هميدم بيشتر لجمگر�ت، سهمية صابونمان را ميبرد مي�روخت و به جاي آن مزخر�ترين و ارزانترين نوعش را براي خانه ميخريد. حالا اگر نان شب هم نداشته باشم �رقي نمي كند، باز هم بايد از بهترين نوع صابون معطر است�اده كنم. بيزارم از يادآوري عقده هاي قديمي، عقده هايي كه بوي گندشان را حتي با صابون عطري هم نمي شود لاپوشاني كرد.
باوركن هيچكدام اين ها مهم نبود. شايد اصلاً همه چيز را ميتوانستم تحمل كنم، اما قدمزدن هايش �رق ميكرد، نه، نميتوانستم. شب ها با مامان پاي تلويزيون مينشستيم. چه نشستني، مامان كه همانطور نشسته خوابش ميبرد، من هم مثل هميشه يك گوشه ولو ميشدم و به ص�حة روشن نگاهميكردم. اون هم قدم ميزد. مير�ت دم پنجرة اتاق پذيرايي ميايستاد و بيرون را نگاه ميكرد. بعد ميآمد از نشيمن رد ميشد و مير�ت آشپزخانه. سر و صداش را ميشنيدم، ظر� ها را جابهجا ميكرد، درگنجه ها را باز و بسته ميكرد. بعد ميآمد بيرون، پاش را از روي من كه سر راهش دراز شده بودم بلند ميكرد و رد ميشد، از راهرو ميگذشت و مدت زيادي در تاريكي اتاق هاي خواب قدم ميزد. به در� اتاق من كه ميرسيد ديوانه ميشدم. رد ميشد. به حمام مير�ت. در توالت را بازميكرد. به راهپله سرك ميكشيد. حتي زمستان ها پشتبام را از قلم نميانداخت.
برنامة تلويزيون كه تمام ميشد، زير بغل مامان را ميگر�تم و كمك ميكردم تا برود سر� جايش بخوابد. بعد مير�تم توي اتاق خودم و در را ق�ل ميكردم، اما ميدانستم، او آن طر� در، توي خانة تاريك دارد قدم ميزند. حضورش را پشت در� اتاقم احساس ميكردم. هميشه حوله اي، پيراهني، چيزي روي دستگيرة در ميانداختم، تا جلوي سوراخ كليد را بگيرد. ممكن است باور نكني، حتي وقتي مير�تم حمام، روي دستگيره يك چيزي ميانداختم. هيچ گوشه اي از خانه آرام نبودم. تا وقتي كه من بودم وارد اتاقم نميشد، ولي ميدانستم وقتي نيستم، به اتاقم ميرود، حتي كمدم را ميگردد، روي تختم دراز ميكشد و پنجره را باز و بسته مي كند. نميديدمش، اما از بويش ميتوانستم ب�همم. از آن بوي لعنتي كه همه جاي خانه را تسخير كرده بود. نقطة پاياني و اوج زندگي شبانه اش جمعكردن آشغال ها بود. سطل هاي توالت و حمام را مرتب بازرسي و هر شب خاليشان ميكرد توي پاكت ميوه، توي جعبة پودر ظر�شويي يا هر چيز ديگري كه ميتوانست جانشين كيسه زباله بشود. آخر شب مجموعة آشغال هايش را ميبرد پايين، ميگذاشت دم در. ازوقتي خيلي بچه بودم، با اينكه از اين كار ن�رت داشتم، دلم ميخواست مجبورم ميكردند، من اين كار را بكنم. نميخواستم او را در اين حال ببينم. تا وقتي كه صداي بسته شدن در و گذاشتن سطل خالي را از آشپزخانه نميشنيدم، ميدانستم كه درخانه ميگردد. از آشپزخانه كه بيرون ميآمد، باز هم مدتي در اتاق ها ميچرخيد، تا وقتي كه صداي قيژ تشك �نري راميشنيدم. حتي وقتي ميخوابيد صداي خرناسش روي سينهام سنگيني ميكرد. بعد هم �قط من بودم و شبي كه مجبور بود صبح بشود.
از اين دست، كم و بيش خودت هم چيز هايي ديده بودي نميخواهم سرت را درد بياورم. ميدانم حوصله نداري. �قط ميخواهم ب�همي كه اين احساس خاص تو نيست، مخصوص به من هم نيست. حالا اين را مي�همم. اقبال من و تو هم اين بود ديگر؛ كاري نمي شود كرد. حالا پذير�تن اين كاري نمي شود كرد، آسانتر است اما آن وقت ها طور ديگري بود. منيژه كه باردار بود خيلي پسرپسر ميكرد. من دلم دختر ميخواست. يكبار براش توضيح دادم و گ�تم كه ميترسم. بي�ايده است، زن ها نميتوانند ب�همند. آن روز خنديد، اما بعد از زايمان وقتي گ�تم اسمش را بگذاريم سهراب، جا خورد. پرسيد: چرا؟ بهش گ�تم: يك چيزي هست كه نبايد �راموش كنم. حالا �قط دو سال دارد ولي هر وقت ميخواهم بگويم �لان كار را بكن يا نكن ترس برم ميدارد. مگر اين نيست كه او هم يك روزي بزرگ مي شود.
ديگر بزرگ شده بودم. سيزده سالم بود. اولين بار بود تو رويش ايستادم. ميخواست من را بزند. گر�تمش و پرتش كردم عقب. از آن روز �هميد كه ديگر زورش به من نميرسد. آنشب وقتي پشت در اتاقش دستة كارد را در مشتم �شارميدادم، حا�ظهام �شرده شد و در يك لحظه صحنه اي دور و وحشتناك از دورة كودكيام را قيكردم. نميدانم چند ساله بودم. حدود پنج سال داشتم. هنوز مدرسه نمير�تم، يادم هم نيست كه گناهم چه بود. آن موقع خانة قبل از شهرك بوديم. تو هنوز نبودي، رؤيا هم كوچك بود. اقدس خانم يادت هست؟ آن اوايل كه آمده بوديم اينجا، گاهي به مامان سرميزد... حالا به هر حال... شوهرش مرده بود، با خواهر و پسرش طبقة پايين بودند. ما طبقة بالا بوديم. من را از پنجرة آشپزخانه انداخته بود بيرون و من با نوك انگشت هام به لبة پنجره چنگ زده بودم. دندان نيش طلايش از زير سبيل برق ميزد، دندانقروچه ميكرد و با تمام وزنش شانه هايم را به پايين �شار ميداد. نميدانم چرا ني�تادم. �راموش كرده بودم، �قط تا آنجا يادم بود كه خودم راخيسكردم. روز ها ماه ميشدند و ماه ها سال، و سال ها ميگذشتند، و من با خودم كلنجار مير�تم. يك روز مامان با چادرنماز س�يدش پاي سجاده نشسته بود و گريه ميكرد. نميدانم سر� حر�مان از كجا باز شد، اما يادم هست كلي درد� دل كرديم. من خيلي پرحر�ي كردم، مامان هم چيز ها گ�ت. آن روز از مامان پرسيدم. بعد كمكم همه چيز يادم آمد. درست مثل يك چيز نو كه سال ها پيش در صندوقچه اي گذاشته شده باشد، تميز ودرخشان. يادم آمد، آن روز اگر مامان يك لحظه، �قط يكلحظه اگر ديرتر ميرسيد، سقوط ميكردم.
بعد از آن هم وقتي به مدرسه مير�تم، هيچ �رصتي را ازدست نميداد، وسيله اش هم معلوم بود، يعني هميشه ميدانستم بايد انتظار چه چيزي را داشته باشم، زور. كا�ي بود براي شكايت ها و دعوا هاي روز هاي شلوغ تابستان كسي زنگ خانه را ميزد. اجازه نميداد طر� حر�ش تمام بشود، بيمعطلي به جانم ميا�تاد. بيشتر از آنكه دردم بگيرد، خجالت ميكشيدم. براي او �قط �رصتي بود كه به من و ديگران و تمام دنيا، و شايد بيشتر از همه به خودش ثابتكند كه پدر و صاحب اختيار است... راست ميگويي اماخوشبختي تو در اين بود كه زود دور شدي. نميدانم چطور بگويم، زهر اصلي سهم پسر اول است. يادت كه هست هيچوقت آدم را به كار هاي مثلاً خوب تشويق نميكرد. هميشه با �عل من�ي حر� ميزد: نكن، نخور، نرو، حر� نزن، گريه نكن، نخند، ندو. طبق قانون او �قط ميشد آرام پچپچكرد، تازه همان هم حدي داشت. بخصوص، حق نداشتم از در خانه بيرون بروم. تازه داشت پايم به كوچه باز ميشد. هر بار كه ميشد از در حياط بيرون ميزدم، تا سركوچه ميدويدم و به سرعت بر ميگشتم خانه، و تمام روز از كار ممنوعي كه كرده بودم ذوق ميكردم. كوچه شلوغبود، آدم ها رد ميشدند، دوچرخهسوار ها، موتوري ها. هر بار كه از خانه خارج ميشدم، اول در �كر پيدا كردن راه براي برگشتن بودم، بعد محو خيابان ميشدم. آنوقت ها ميتوانستم ساعت ها توي خيابان راه بروم و نگاه كنم.آدم ها بياجازه راه مير�تند، حر� ميزدند، زندگي ميكردند. اين خصلت ولگردي هم از همان موقع برايم مانده. خسته كه نشدي، تا سر چهارراه ميرويم و بعد از پشت پارك دور ميزنيم و برميگرديم. دير مي شود. مامان منتظر است. گو اينكه تو اين هوا، يا �رق نمي كند توي هر هوايي، هيچي به اندازة قدمزدن حال آدم را جا نميآورد. انگار در هواي آزاد تصور آزادي آسانتر است، اما او نميگذاشت بروم بيرون، تا آن روزي كه هلش دادم. حالا بيست سالي از آن روز ميگذرد. تازه سبيل درآورده بودم. قسم ميخورم از آن روز از من ميترسيد .با تمام كندذهني اش مي�هميد، ديگر زورش به من نميرسد و اين احساس امنيتش را ميشكست. حالا كه �كر ميكنم ميبينم از آن روز يك چيزي تغيير كرد.
سال هاي درس خواندن، جان كندن و مشق نوشتن با جنگ ودعوا ميگذشت. قبلاً كه كتك ميخوردم خيلي بهتر بود. حالا كه نميتوانست از راه هاي ديگر وارد ميشد. اگر به چيزي نياز داشتم، بايد خوار ميشدم، ذليل و ناچيز، تا او از سر� بزرگواري درخواستم را اجابت ميكرد، حتي اگر درخواست من آمدن او به انجمن خانه و مدرسه بود. البته هيچوقت خودم تقاضايي نميكردم، اصلاً از آن روز با همحر� نميزديم، حر�زدن كه سهل است، حتي ديدنش را نميتوانستم تحمل كنم، با آن پيژامه اش كه معلوم نبود از چند نسل پيش، از كداميك از اجدادش به او رسيدهبود. هميشه مامان بود كه بايد جور همه را ميكشيد و پيرتر ميشد.
تشكيلات براي من با همان لذت كار ممنوع شروع شد. چه هيجاني داشتم وقتي دبير اجتماعي پنج تا اعلاميه بهم داد و گ�ت صبح زود تو شهرك پخش كنم. توي مجتمع خانه هاي سازماني ارتش چه ولوله اي ا�تاده بود. هيچكس به پسر كارمند بايگاني� غيرنظامي� ركن دو شك نكرد. معلوم نشد از كجا لو ر�تيم. اول يكي ديگر از بچه هاي كلاس را گر�تند كه خانه شان طبقة اول بلوك خودمان بود. كتاب هايي را كه از دبير اجتماعي ميگر�تيم، با هم رد و بدل ميكرديم. آن شبي كه ساواكي ها ريختند خانه، يادت هست؟ كارت شناسايي ركن دو را جلوي صورتش گر�ته بود و مرتب به آن ها نشان ميداد. هميشه چاكر و عامل قدرت بود.
آن تو هم تنهاي تنها بودم. همه �كرميكردند ميتوانند پسرك كلهشق كمسال را جذب كنند. وقتي ميديدند نميتوانند از پس يك ال� بچه بربيايند، از خودشان عصباني ميشدند. حتي يك بار با يكي از آن كله گنده هاي سبيلو دعوام شد. بيچاره، انتظار داشت همينطور بايستم و كتك بخورم. دست خودم نبود، دماغش را شكستم. باورش نميشد. زياد �رصت نكردند باز هم به قول خودشان روي من كاركنند. در مجموع يك سال هم نشد. روزي كه آزاد شدم، جلوي زندان قصر چه خبر بود. پول نداشتم. يك ن�ر با اصرار زياد تا خانه رساندم. روز هاي انقلاب عجيبترين روز هاي زندگيم بودند. انگار موج بزرگي آمده بود و همة سد ها را خراب كرده بود. حتي او هم ديگر جرأت نميكرد غ�ر بزند. هر روز مير�تم جلو دانشگاه به بحث ها گوش ميكردم. توي هوا يك جريان مغناطيسي قوي بود كه آدم را از خانه بيرون ميكشيد. بالاخره موج آرام گر�ت و من تا آمدم به خودم بجنبم ديگر خيلي دير شده بود. دست به هر كاري كه ميخواستم بزنم، تيزي نگاهش را احساس ميكردم و دستودلم ميلرزيد. منتظر بود شكست بخورم، سرم به سنگ بخورد تا بتواند بگويد:
«از اول هم ميدانستم.»
ديگر عادت كرده بودم نصايح پدرانه را نيمهمستقيم يا با يك واسطه بشنوم، �اميلي، آشنايي، ريشس�يدي. راستش، خسته شده بودم و ديگر برايم �رقي نميكرد، اما اين آخري دردش از همه بيشتر بود. تا آمدم به صرا�ت زندگي بي�تم، چندسالي گذشته بود. مثلاً به اين �كر بي�تم كه نياز به جايي دارم كه مال خودم باشد. منظورم به هيچوجه چيزي مثل خانه نيست. يك جاي خيلي كوچك ميخواستم. اصلاً جا هاي كوچك را بيشتر دوست دارم. توي جا هاي كوچك انگار آدم بيشتر در دسترس خودش قرار دارد. بچه كه بودم، با بالش ها و پشتي ها خانه اي ميساختم كه سق� هم داشت. مچاله آنجا مينشستم وكي� ميكردم. بعضي وقت ها چيزي براي خوردن هم با خودم ميبردم و جشن را كامل ميكردم. خانة بالشي مكان� من بود، مكان� مخصوص� مخصوص� خودم. يكي از همان روز ها تلويزيون با جعبة بزرگ مقوايي به خانه آمد. تلويزيون به زودي تنها دوستم شد. خوبي اش اين بود كه اگر هزار ن�ر ديگر هم كه پايش مينشستند، باز هم �رقي نميكرد و ميشد با هاش خلوت كرد. بيشتر از همه صحنه هايي را دوست داشتم كه كارآگاه ها م�چ دستشان را تاب ميدادند و با يك حركت سريع، تاي كي� بغليشان را باز ميكردند و كارتشناسايي را بهطر� نشان ميدادند. خيلي دوست داشتم شناسنامهام را مثل آن ها توي جيب� بغل ك�تم بگذارم و هر وقت دلم خواست، به هركس كه دلم خواست نشان بدهم، يا صر�اً برجستگي اش را درجيبم احساسكنم. احساس غرور ميكردم. هر وقت كه ميشد شناسنامهام را از صندوق او ك�ش مير�تم و با خودم ميبردم به مكان خودم بين بالش ها. و البته به خاطرش كتك ميخوردم. بعد از جريان تو ديگر نميتوانستم در آن خانه بمانم، ديگرجاي ماندن نبود. خانه اي كه همه چيزش مال او بود، حتي ميز وتختخواب و اتاقي كه بهش ميگ�تم: اتاق� من؛ و اين را با هرقدمي كه برميداشت نشان ميداد. با �روش آن خانة قديميخيلي كار ها ميشد كرد، كسبي، كاري، درآمدي، يا اگر اين ها هم نميشد، لااقل ميشد ماشيني خريد و مسا�ركشي كرد. اگر جور ميشد حتماً بعد از مدتي ميتوانستم جاي كوچكي هم براي خودم دست و پا كنم. مسئله توقع من نبود، خودش اين نقش را بازي كرده بود و چنان ماهرانه بازي كرده بود كه من هم باورم شده بود. آنقدر كه پيش اين و آن گ�ته بود: كه من را دوست دارد، كه جز خوشبختي من آرزوي ديگري ندارد. شروع كردن از ص�ر ديگر براي من دير شده بود. گ�تم كه خودم هم باورم شده بود. خيلي كار ها بود كه ميشد كرد، اما نكردم و همينطور ماندم. �كر ميكردم بالاخره برايم كاري مي كند. باور كن، اگر يك ن�ر ميخواست با طرح و برنامه به كسي ضربه بزند، نميتوانست اينقدر مؤثر ر�تار كند. گو اينكه، اينقدر ها باهوش نبود كه بتواند مثلاً نقشه بكشد، اما حالا كه دوباره نگاه ميكنم، كينه و وحشتش من را به �كر مياندازد. صحنه هاي گذشته را كه كنار هم ميگذارم، ميبينم: هر وقت كه من ميخنديدم او عبوس ميشد، و هر وقت كه من گريه ميكردم او ميخنديد. دلسوزانه از من با ديگران حر� ميزد. ميگ�ت كه من چه وضعي دارم و او چقدر نگران من است. اوايل از اين راست و دروغ هايي كه بههم ميبا�ت پريشان ميشدم، اما بعد تصميمگر�تم كه به كل نديده بگيرمش؛ يعني ديدم اينطور راحتترم، تلاشم را كرده بودم. يادت هست آند�عه را كه پسرخالة بزرگش پادرمياني كرد؟ مامان كه از اول گريه ميكرد بعد رؤيا شروعكرد به ناليدن، تو هم گريهكردي، مثلاً آمده بودي تعطيلات آخر� ترم، من همگريهكردم. آخر� سر پسرخاله اش هم گريه اش گر�ت، حتي انگارخودش هم چند قطره اي اشك ريخت. آنقدر صا� شده بودمكه ميتوانستم همه چيز را �راموش كنم. اما خيلي زود �هميدم كه هيچچيز تغيير نكرده است و هيچوقت هم تغيير نخواهدكرد، و من هركار كه ميكردم نميشد بيت�اوت بمانم. هربار كه مجبور ميشديم، يعني اينطور پيش ميآمد كه همزمان با هم از يك جاي تنگ بگذريم، خودش را تا ميتوانست از من دور نگه ميداشت، و من هم نميتوانستم جلوي تند شدن ن�س هايم را بگيرم. حاضر بودم نقش �رزند خطاكار را بازيكنم تا همهچيز تمام بشود. از عاقبت كار ميترسيدم. اما نشد.
�كر تو اذيتم ميكرد، �كر رؤيا و از همه بدتر �كر مامان كه داشت له ميشد. وضع خانه هم خوب نبود؛ هر چيز كه خراب ميشد، براي هميشه خراب ميماند. مثل هواكش دستشويي كه چندسالي ميشد كه سوخته بود، يا ك�� حمام كه خراب شده بود و مجبور بوديم برويم بيرون. سق� نشيمن هم چكه ميكرد و معلوم نبود كه ك�ي روي سرمان خراب بشود. وقتي باران ميباريد، او �قط مرتب سطل عوض ميكرد.
خانه ديگر خانه نبود. بعد از تو هرگز خانه شلوغ نشد، هيچوقت همة چراغ ها با هم روشن نشد. به سكوت انسگر�ته بوديم، سكوتي كه تنها راديو، او يا صداي قدم هاش ميشكستش.
زندگي ما همين ها بود كه برايت گ�تم، تا شب آخر كه مامان ر�ته بود خانة رؤيا. رؤيا سر� مهرداد باردار بود و همان شب �ارغ شد. ديروقت بود و او خوابيده بود. صداي خرناسش ميآمد. سيگار ميكشيدم. خوابم ميآمد. وقتي پايم را روي دمپايي توالت گذاشتم، هنوز خيس بود. يكد�عه سرم داغ شد. چيزي داشت شقيقه هام را داغان ميكرد. نه، بي�ايده بود. مثل ديوي كه سر� راه خوابيده باشد، آنجا بود. پا هام من را به طر� آشپزخانه بردند. زماني به خودم آمدم كه دستة كارد در دستم عرق كرده بود. برق تيغه اش چشم هايم را تسخير كرده بود. احساس خ�گي ميكردم. دلم ميخواست به سرعت ريه هام را ازهوا پ�ر كنم اما دندان هام ازهم باز نميشدند. انگشت هام درد گر�ته بود. تمام بود، داشتم در تاريكي پيش مير�تم. داشتم كاري را ميكردم كه بايد مدت ها پيش به انجام ميرساندم. ميدانستم كه بالش را زير گردنش گذاشته و تاقباز خوابيده، مثل هميشه. كا�ي بود نوك كارد را در �رور�تگي گلوگاهش بگذارم و تا دسته درسينه اش �رو كنم. در راهرو چيزي به پايم گير كرد و نزديك بود ميز اتو بي�تد كه گر�تمش. ناگهان وار�تم و �كم آزاد شد. انگار تمام بدنم را در هاون كوبيده بودند. كارد را همانجا در تاريكي انداختم. به زور خودم را تا تخت كشاندم و تقريباً ازحال ر�تم.
صبح مامان از خواب بيدارم كرد. گريه ميكرد. ر�تيم بالاي سرش. همانطور خوابيده، تاقباز، با دهان� باز، تمام كرده بود. حالا اگر ميخواهي نيايي، نيا! اما باوركن من نكشتمش. باورميكني؟

محمد تقوي
دي ماه 69





........................................................................................

Home