ghatl |
Sunday, February 10, 2002
٭
........................................................................................قتل نويسنده : Ù…Øمد تقوي بيا برويم. خاك آدم را آرام مي كند. Øالا ديگر اين ØرÙ� ها Ù�ايده اي ندارد. Ù�قط دل مامان را خون ميكني. ميداني كه Ù†Ù�رت من هم كم از دل خون تو نداشت، اما Øالا ميترسم. اين وسط يك چيزي هست كه از اختيار من Ùˆ تو خارج است. شايد سرنوشت مقدر او هم غير از اين نميتوانست باشد. چشم هايت ميگويد: هي يارو داري پير ميشوي. يادت رÙ�ته؟ من بدتر از تو بودم. خودت ميداني. ديگر كارد به استخوانم رسيده بود. براي تو قضيه بعد از آن جريان مسخره پيش آمد. نه، ناراØت نشو.نميخواستم برنجانمت، Ù‡Ù�ت سال عمري است، آسان نمي شود از رويش پريد، اما صبور باش، يك چيز هايي هست كه بايد برايت بگويم. خيلي وقت است كه از خانه دوري. پيش از آن هم چند سالي بود كه دانشگاه Ùˆ شهرستان Ùˆ خوابگاه بودي. ميبيني؟ براي تو يك شروع Ùˆ پايان دارد اما من هيچ شروعي را به خاطرنميآورم، هميشه بوده، در همة Ù„Øظه ها؛ شايد باورنكني كه هنوز هم هست. تصور كن با همكلاست، همكارت، نميدانم با دوستت، بهطرÙ� خانه ميروي كه مثلاً كتت را برداري يا كتابي برايدوستت بياوري، Ùˆ وقتي دستت را توي جيبت ميكني كه كليد خانه را پيدا كني، ببيني سرش را از پنجرة طبقه ششم بيرون بياورد Ùˆ دماغش را توي كوچه بگيرد، Ùˆ ديگر يادت برود كه دستت را براي Ú†Ù‡ در جيب كرده اي، Ùˆ وقتي دوستت به طرÙ�ت برميگردد نداني به كجا نگاهكني كه طرÙ� نتواند چشم هايت را ببيند؛ Ùˆ Ù�كركن اين صØنه مثل يك صÙ�ØÙ‡ قديمي كه سوزنشگير كرده باشد، هي يك تكه از يك آهنگ قديمي را در ذهنت تكرار كند. هر وقت مهمان داشتيم، طوري كه زياد جلب توجه نكند، شانه خالي ميكردم، اما بعضي وقت ها نميشد Ùˆ گير مياÙ�تادم. وضعم وقتي اسÙ�بارتر ميشد كه سر سÙ�ره مينشستيم Ùˆ ميديدم غذاي آبكي داريم، آشي، سوپي، چيزي. سوپ را از قاشق هورت ميكشيد. آنقدر ملچوملوچ ميكرد كه Øالم بههم ميخورد. باز اگر خودم بودم غذام را برميداشتم Ùˆ ميرÙ�تم اتاق خودم، اما جلوي مهمان ها نبايد به روي خودم ميآوردم، همانطور كه آن ها نميآوردند. مامان هميشه از دستم ميناليد كه چرا با آن ها هيچجا نميروم. قضيه اين بود كه نميتوانستم، ديگر نميتوانستم تØملش كنم. سه سال گذشته، اما هنوز هم چيز هايي هست كه عذابم ميدهد. آن روز وقتي گوركن لاي ÙƒÙ�Ù† را بازكرد Ùˆ صورتش را ديدم، هر Ù„Øظه ميترسيدم از جايش بلند بشود. ÙƒÙ� سÙ�يدي گوشة لب هاش جمع شده بود، دهانش هم باز مانده بود، يادت هست؟ هميشه با دهان باز ميخوابيد. در خانه هم خيلي پيش آمده بود، وقتي خواب بود، تا جلو نميرÙ�تم Ùˆ از نزديك بالا وپايين رÙ�تن سينه اش را نميديدم، مطمئن نميشدم كه زنده است. تا Øالا اين قضيه را براي كسي Ù†Ú¯Ù�تهام، يعني نمي شود برايكسي Ú¯Ù�ت كه آدم يك روز ميخواسته پدرش را بكشد. نه، صبركن چيزي نگو، Ù�قط گوش كن. ببين! من هم دلم ميخواست زندگي كنم. منظورم، نميدانم چطور بگويم، اصلاً داشتن تمام آن چيزهايي نيست كه دلم ميخواست داشته باشم، يا انجام تمام كارهايي كه دلم ميخواست بكنم. من Ù�قط يك جاي كوچك ميخواستم، آنقدري كه تويش جا بگيرم، يك جاي كوچك كه Ù�قط مالخودم باشد. ديگر Øالم از ديدن در Ùˆ ديوار خانه به هم ميخورد. هر دÙ�عه كه با بيزاري وارد خانه ميشدم، به خودم Ù�ØØ´ ميدادم، اما چاره اي نبود، جاي ديگري نداشتم. ازخانه متنÙ�ر بودم، چون هرلØظه ممكنبود از هر گوشه اش سر دربياورد، مثلاً با چراغقوه Ùˆ راديوش از پشتبام؛ يا مثلاً وقتي ظهر بيوقت يا شب ديروقت از در اصلي وارد ميشدم واز زيرزمين صدايي ميشنيدم، ميدانستم خودش است. نميداني زيرزمين چقدر برايش مهم شده بود. هر روز صبØÙ� زوداز خانه بيرون ميزد Ùˆ وسط هاي روز با شانه هاي اÙ�تاده از Øملبار سنگين با عجله ميآمد خانه، بسته ها را ميبرد زيرزمين Ùˆ بدون معطلي برميگشت تا خودش را به صÙ� گوشت، مرغ، پارچه، قوّه Ùˆ چيز هاي ديگر برساند. دوران جنگ بود Ùˆ Ù‚ØطيÙ� همه چيز. وقتي دوباره با دست هاي Ù¾Ù�ر Ù†Ù�سزنان به خانه برميگشت، تند پيژامه اش را ميپوشيد Ùˆ با آسانسور ميرÙ�ت زيرزمين. عجيب به آنجا Øساس بود. اگر براي پيدا كردن ÙƒÙ�Ø´ كوه ميرÙ�تم زيرزمين يا مثلاً اگر ميخواستم پنچري دوچرخه را بگيرم، يا براي هر كار ديگري اگر پام بهزيرزمين ميرسيد، خودش را به بهانه اي ميرساند به آنجا ببيند چهميكنم. زيرزمين Ù¾Ù�ر بود از صابون، روغن، شامپو، دستمالكاغذي، كنسرو هاي جورواجور Ùˆ خيلي چيز هاي ديگر. ميرÙ�ت زيرزمين Ùˆ Ù…ØÙˆ تماشاي مايملكش ميشد. آنجا باآن Ù‚Ù�سه هاي چوبي Ùˆ گرد Ùˆ خاكÙ� معلق توي هوا، درست مثل يك بقالي شده بود. هي جنس ها را جابهجا ميكرد، مثلاً همة خميردندان ها را يك جا جمع ميكرد، يا بسته هاي چاي را روي هم ميچيد. يك گوشه را هم به كنسرو ها اختصاصداده بود. دست آخر توي نظم خودش Ú¯Ù… ميشد Ùˆ بعضي وقت ها كه دنبال چيزي ميگشت، نميتوانست پيدايش كند. بعد ها وقتي دنبال چيز ديگري ميگشت برØسب اتÙ�اق پيدايش ميكرد Ùˆ لبخندي Øاكي از Øقانيت بر لبش مينشست. تو نميشناختيش، ناراخت نشو، من هم همينطور. نميتوانستيم دركشكنيم. اصلاً نميدانم اين آدم به Ú†Ù‡ دلخوشي زنده بود. بالاخره هر كس در زندگي دلش را به چيزي خوش مي كند: يكي عرق ميخورد؛ يكي اهل بگو Ùˆ بخند Ùˆ رÙ�يقباز است، اما او، يادت ميآيد هيچوقت Øتي يك دوست صميمي داشته بوده باشد؟ بعضي ها هم قيد همه چيز را ميزنند Ùˆ دلشان را به خانواده شان خوش ميكنند. اين را ديگر Øتماً خوب يادت هست، Øتيزورش ميآمد جواب سلام مامان را بدهد، با بقيه كه هيچ. آن شب كه ريختند توي خانه Ùˆ تو را بردند، اصلاً ازپشتبام جنب نخورد. نيم ساعت بعد آمد پايين، بقية كتاب ها را دستهدسته توي چند گوني به زور جا داد Ùˆ برد زيرزمين. هر شب يك كيسه را ميبرد بيرون Ùˆ تو كوچه پسكوچه ها Ú¯Ù… Ùˆ گور ميكرد. ازت كه خبردار شديم، مامان چقدر التماسشكرد كه ببردش ملاقات. همان روز من را با اصرار Ù�رستاد دÙ�Ù‡. هر چقدر برايش Ú¯Ù�تم كه مامان همه چيز تمام شده، از من ديگر گذشته، به خرجش نرÙ�ت كه نرÙ�ت. براي دلخوشي اش هم كه شده مجبورشدم بروم. بعد ها Ù�هميدم با Ú†Ù‡ وضعي مسير Ùˆ نشاني آنجا را پيداكرده Ùˆ بهديدنت آمده. باوركردنش براي من خيلي مشكل نبود. آن شب توي شلوغيÙ� آن همه مأمور اسلØÙ‡ به دست، كسي به Ù�كرش نرسيد كه درÙ� پايين را كي براي آن ها بازكرده. Øالا ديگر البته همه چيز روشن شده. آن موقع نميدانستم، ولي باوركن اØساس ميكردم بايد يك ربطي به او داشته باشد. بگذريم... صبركن، صبركن، ميدانم نميتواني بگذري، Ù‡Ù�ت سال، Ù‡Ù�ت سال بيپير به خاطر هيچ. ميدانم نميتواني بپذيري كه اگر بودي هم چيز بهتري در انتظارت نبود. عروسي رؤيا ساكتترين عروسي دنيا بود. رؤيا كه رÙ�ت شب هاي من Ùˆ مامان، درست مثل سريالي بود كه هر شب همان قسمت شب پيشش پخش بشود. روز ها را بيشترميخوابيدم اما شب ها، شب ها...! شب تا شروع اخبار عينكÙ� شكسته اش را كه Ù�قط يك دسته داشت، به چشم ميزد Ùˆ بلندبلند روزنامه ميخواند. نه اينكه Ù�كر كني ديگر پير شده بود Ùˆ سرش به كار خودش گرم بود، نه اصلا،ً به معناي دقيق كلمه نخود هر آش بود. از همه چيز كه خبر داشت، مثلاً ميدانست چند تا تخممرغ توي يخچال هست يا اينكه قوطي شكر يا Øلب روغن كي بايد تمام بشود. بيكار نمينشست، هميشه مشغول كاري بود. تا يك ظرÙ� استÙ�اده شده روي ميز ميگذاشتيم، برش ميداشت Ùˆ ميبرد ميشست. وانمود ميكرد براي كمك به مامان اين كار را مي كند اما هم من هم مامان ميدانستيم: تنها دليلش Ø®Ù�ست در مصرÙ� مايع ظرÙ�شويي است. خودش براي شستن ظرÙ� Øتي شير آب را هم درست Ùˆ Øسابي باز نميكرد، به خاطر همين هم Ù�راوان پيش ميآمد كه سرسÙ�ره از جا بلند بشوم Ùˆ بشقاب يا ليواني را دوباره بشويم. دوست داشت توي آشپزخانه بگردد Ùˆ همه چيز را دستمالي كند. از وقتي كه Ù�هميده بود ما، يعني بيشتر من به اين موضوع Øساسم، با اصرار بيشتري در آشپزخانه ميماند Ùˆ Øتيدر ظرÙ�شويي وضو ميگرÙ�ت. در آشپزخانه كه ميديدمش چندشم ميشد. تميز نبود. توالت كه ميرÙ�ت، لامپ را روشننميكرد Ùˆ در تاريكي هم توالت را كثيÙ� ميكرد، هم خودشرا. خيلي كوچك بودي، آن روز كه Ú¯Ù�تي Ùˆ كتك خوردي، من Ù�قط توانستم كتم را بردارم Ùˆ بزنم بيرون. آخرش هم همين داشت كار دستم ميداد... Ú¯Ù�تم كه، عجله نكن. Ù�رصت بده. سعي ميكرد نشان بدهد كه خودش هيچ خرجي ندارد. ميخواست به همه بقبولاند كه بايد او را سرمشق قرار بدهند. كوچكتر از آن بودي كه اين ها يادت بيايد، نميدانم شايد Ø±ÙˆØ ØªÙˆ هم از اين ها زخم برميداشت. هيچوقت جلوي ما چيزي نميخورد. اگر ميخواست ميوه بخورد، ميرÙ�ت توي آشپزخانه، ايستاده، پوست مي كند Ùˆ ميخورد، آن هم آخرشب ها يا ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ كه براي نماز بيدار ميشد. بعد از اينكه بازنشسته شد، Øضورش در خانه برجستهتر شده بود، هيچ كاريش هم نميشد كرد. چند بار سعيكردم از طريق پسرخاله بزرگه اش دندان طمعش را تيز كنم تا پيشنهاد كاري را كه يكي ازهمكار هاي سابقش داده بود، قبول كند. قبول نكرد. تعجب كردم. Øقوق خوبي پيشنهاد كردهبودند. بعد از كسبة Ù…ØÙ„ خبردار شدم كه، بله، جنس كوپني خريد Ùˆ Ù�روش مي كند. كم درنميآورد. اين را كه Ù�هميدم بيشتر لجمگرÙ�ت، سهمية صابونمان را ميبرد ميÙ�روخت Ùˆ به جاي آن مزخرÙ�ترين Ùˆ ارزانترين نوعش را براي خانه ميخريد. Øالا اگر نان شب هم نداشته باشم Ù�رقي نمي كند، باز هم بايد از بهترين نوع صابون معطر استÙ�اده كنم. بيزارم از يادآوري عقده هاي قديمي، عقده هايي كه بوي گندشان را Øتي با صابون عطري هم نمي شود لاپوشاني كرد. باوركن هيچكدام اين ها مهم نبود. شايد اصلاً همه چيز را ميتوانستم تØمل كنم، اما قدمزدن هايش Ù�رق ميكرد، نه، نميتوانستم. شب ها با مامان پاي تلويزيون مينشستيم. Ú†Ù‡ نشستني، مامان كه همانطور نشسته خوابش ميبرد، من هم مثل هميشه يك گوشه ولو ميشدم Ùˆ به صÙ�ØØ© روشن نگاهميكردم. اون هم قدم ميزد. ميرÙ�ت دم پنجرة اتاق پذيرايي ميايستاد Ùˆ بيرون را نگاه ميكرد. بعد ميآمد از نشيمن رد ميشد Ùˆ ميرÙ�ت آشپزخانه. سر Ùˆ صداش را ميشنيدم، ظرÙ� ها را جابهجا ميكرد، درگنجه ها را باز Ùˆ بسته ميكرد. بعد ميآمد بيرون، پاش را از روي من كه سر راهش دراز شده بودم بلند ميكرد Ùˆ رد ميشد، از راهرو ميگذشت Ùˆ مدت زيادي در تاريكي اتاق هاي خواب قدم ميزد. به درÙ� اتاق من كه ميرسيد ديوانه ميشدم. رد ميشد. به Øمام ميرÙ�ت. در توالت را بازميكرد. به راهپله سرك ميكشيد. Øتي زمستان ها پشتبام را از قلم نميانداخت. برنامة تلويزيون كه تمام ميشد، زير بغل مامان را ميگرÙ�تم Ùˆ كمك ميكردم تا برود سرÙ� جايش بخوابد. بعد ميرÙ�تم توي اتاق خودم Ùˆ در را Ù‚Ù�Ù„ ميكردم، اما ميدانستم، او آن طرÙ� در، توي خانة تاريك دارد قدم ميزند. Øضورش را پشت درÙ� اتاقم اØساس ميكردم. هميشه Øوله اي، پيراهني، چيزي روي دستگيرة در ميانداختم، تا جلوي سوراخ كليد را بگيرد. ممكن است باور نكني، Øتي وقتي ميرÙ�تم Øمام، روي دستگيره يك چيزي ميانداختم. هيچ گوشه اي از خانه آرام نبودم. تا وقتي كه من بودم وارد اتاقم نميشد، ولي ميدانستم وقتي نيستم، به اتاقم ميرود، Øتي كمدم را ميگردد، روي تختم دراز ميكشد Ùˆ پنجره را باز Ùˆ بسته مي كند. نميديدمش، اما از بويش ميتوانستم بÙ�همم. از آن بوي لعنتي كه همه جاي خانه را تسخير كرده بود. نقطة پاياني Ùˆ اوج زندگي شبانه اش جمعكردن آشغال ها بود. سطل هاي توالت Ùˆ Øمام را مرتب بازرسي Ùˆ هر شب خاليشان ميكرد توي پاكت ميوه، توي جعبة پودر ظرÙ�شويي يا هر چيز ديگري كه ميتوانست جانشين كيسه زباله بشود. آخر شب مجموعة آشغال هايش را ميبرد پايين، ميگذاشت دم در. ازوقتي خيلي بچه بودم، با اينكه از اين كار Ù†Ù�رت داشتم، دلم ميخواست مجبورم ميكردند، من اين كار را بكنم. نميخواستم او را در اين Øال ببينم. تا وقتي كه صداي بسته شدن در Ùˆ گذاشتن سطل خالي را از آشپزخانه نميشنيدم، ميدانستم كه درخانه ميگردد. از آشپزخانه كه بيرون ميآمد، باز هم مدتي در اتاق ها ميچرخيد، تا وقتي كه صداي قيژ تشك Ù�نري راميشنيدم. Øتي وقتي ميخوابيد صداي خرناسش روي سينهام سنگيني ميكرد. بعد هم Ù�قط من بودم Ùˆ شبي كه مجبور بود ØµØ¨Ø Ø¨Ø´ÙˆØ¯. از اين دست، كم Ùˆ بيش خودت هم چيز هايي ديده بودي نميخواهم سرت را درد بياورم. ميدانم Øوصله نداري. Ù�قط ميخواهم بÙ�همي كه اين اØساس خاص تو نيست، مخصوص به من هم نيست. Øالا اين را ميÙ�همم. اقبال من Ùˆ تو هم اين بود ديگر؛ كاري نمي شود كرد. Øالا پذيرÙ�تن اين كاري نمي شود كرد، آسانتر است اما آن وقت ها طور ديگري بود. منيژه كه باردار بود خيلي پسرپسر ميكرد. من دلم دختر ميخواست. يكبار براش ØªÙˆØ¶ÙŠØ Ø¯Ø§Ø¯Ù… Ùˆ Ú¯Ù�تم كه ميترسم. بيÙ�ايده است، زن ها نميتوانند بÙ�همند. آن روز خنديد، اما بعد از زايمان وقتي Ú¯Ù�تم اسمش را بگذاريم سهراب، جا خورد. پرسيد: چرا؟ بهش Ú¯Ù�تم: يك چيزي هست كه نبايد Ù�راموش كنم. Øالا Ù�قط دو سال دارد ولي هر وقت ميخواهم بگويم Ù�لان كار را بكن يا نكن ترس برم ميدارد. مگر اين نيست كه او هم يك روزي بزرگ مي شود. ديگر بزرگ شده بودم. سيزده سالم بود. اولين بار بود تو رويش ايستادم. ميخواست من را بزند. گرÙ�تمش Ùˆ پرتش كردم عقب. از آن روز Ù�هميد كه ديگر زورش به من نميرسد. آنشب وقتي پشت در اتاقش دستة كارد را در مشتم Ù�شارميدادم، ØاÙ�ظهام Ù�شرده شد Ùˆ در يك Ù„Øظه صØنه اي دور Ùˆ ÙˆØشتناك از دورة كودكيام را قيكردم. نميدانم چند ساله بودم. Øدود پنج سال داشتم. هنوز مدرسه نميرÙ�تم، يادم هم نيست كه گناهم Ú†Ù‡ بود. آن موقع خانة قبل از شهرك بوديم. تو هنوز نبودي، رؤيا هم كوچك بود. اقدس خانم يادت هست؟ آن اوايل كه آمده بوديم اينجا، گاهي به مامان سرميزد... Øالا به هر Øال... شوهرش مرده بود، با خواهر Ùˆ پسرش طبقة پايين بودند. ما طبقة بالا بوديم. من را از پنجرة آشپزخانه انداخته بود بيرون Ùˆ من با نوك انگشت هام به لبة پنجره Ú†Ù†Ú¯ زده بودم. دندان نيش طلايش از زير سبيل برق ميزد، دندانقروچه ميكرد Ùˆ با تمام وزنش شانه هايم را به پايين Ù�شار ميداد. نميدانم چرا نيÙ�تادم. Ù�راموش كرده بودم، Ù�قط تا آنجا يادم بود كه خودم راخيسكردم. روز ها ماه ميشدند Ùˆ ماه ها سال، Ùˆ سال ها ميگذشتند، Ùˆ من با خودم كلنجار ميرÙ�تم. يك روز مامان با چادرنماز سÙ�يدش پاي سجاده نشسته بود Ùˆ گريه ميكرد. نميدانم سرÙ� ØرÙ�مان از كجا باز شد، اما يادم هست كلي دردÙ� دل كرديم. من خيلي پرØرÙ�ÙŠ كردم، مامان هم چيز ها Ú¯Ù�ت. آن روز از مامان پرسيدم. بعد كمكم همه چيز يادم آمد. درست مثل يك چيز نو كه سال ها پيش در صندوقچه اي گذاشته شده باشد، تميز ودرخشان. يادم آمد، آن روز اگر مامان يك Ù„Øظه، Ù�قط يكلØظه اگر ديرتر ميرسيد، سقوط ميكردم. بعد از آن هم وقتي به مدرسه ميرÙ�تم، هيچ Ù�رصتي را ازدست نميداد، وسيله اش هم معلوم بود، يعني هميشه ميدانستم بايد انتظار Ú†Ù‡ چيزي را داشته باشم، زور. كاÙ�ÙŠ بود براي شكايت ها Ùˆ دعوا هاي روز هاي شلوغ تابستان كسي زنگ خانه را ميزد. اجازه نميداد طرÙ� ØرÙ�Ø´ تمام بشود، بيمعطلي به جانم مياÙ�تاد. بيشتر از آنكه دردم بگيرد، خجالت ميكشيدم. براي او Ù�قط Ù�رصتي بود كه به من Ùˆ ديگران Ùˆ تمام دنيا، Ùˆ شايد بيشتر از همه به خودش ثابتكند كه پدر Ùˆ صاØب اختيار است... راست ميگويي اماخوشبختي تو در اين بود كه زود دور شدي. نميدانم چطور بگويم، زهر اصلي سهم پسر اول است. يادت كه هست هيچوقت آدم را به كار هاي مثلاً خوب تشويق نميكرد. هميشه با Ù�عل منÙ�ÙŠ ØرÙ� ميزد: نكن، نخور، نرو، ØرÙ� نزن، گريه نكن، نخند، ندو. طبق قانون او Ù�قط ميشد آرام پچپچكرد، تازه همان هم Øدي داشت. بخصوص، ØÙ‚ نداشتم از در خانه بيرون بروم. تازه داشت پايم به كوچه باز ميشد. هر بار كه ميشد از در Øياط بيرون ميزدم، تا سركوچه ميدويدم Ùˆ به سرعت بر ميگشتم خانه، Ùˆ تمام روز از كار ممنوعي كه كرده بودم ذوق ميكردم. كوچه شلوغبود، آدم ها رد ميشدند، دوچرخهسوار ها، موتوري ها. هر بار كه از خانه خارج ميشدم، اول در Ù�كر پيدا كردن راه براي برگشتن بودم، بعد Ù…ØÙˆ خيابان ميشدم. آنوقت ها ميتوانستم ساعت ها توي خيابان راه بروم Ùˆ نگاه كنم.آدم ها بياجازه راه ميرÙ�تند، ØرÙ� ميزدند، زندگي ميكردند. اين خصلت ولگردي هم از همان موقع برايم مانده. خسته كه نشدي، تا سر چهارراه ميرويم Ùˆ بعد از پشت پارك دور ميزنيم Ùˆ برميگرديم. دير مي شود. مامان منتظر است. Ú¯Ùˆ اينكه تو اين هوا، يا Ù�رق نمي كند توي هر هوايي، هيچي به اندازة قدمزدن Øال آدم را جا نميآورد. انگار در هواي آزاد تصور آزادي آسانتر است، اما او نميگذاشت بروم بيرون، تا آن روزي كه هلش دادم. Øالا بيست سالي از آن روز ميگذرد. تازه سبيل درآورده بودم. قسم ميخورم از آن روز از من ميترسيد .با تمام كندذهني اش ميÙ�هميد، ديگر زورش به من نميرسد Ùˆ اين اØساس امنيتش را ميشكست. Øالا كه Ù�كر ميكنم ميبينم از آن روز يك چيزي تغيير كرد. سال هاي درس خواندن، جان كندن Ùˆ مشق نوشتن با جنگ ودعوا ميگذشت. قبلاً كه كتك ميخوردم خيلي بهتر بود. Øالا كه نميتوانست از راه هاي ديگر وارد ميشد. اگر به چيزي نياز داشتم، بايد خوار ميشدم، ذليل Ùˆ ناچيز، تا او از سرÙ� بزرگواري درخواستم را اجابت ميكرد، Øتي اگر درخواست من آمدن او به انجمن خانه Ùˆ مدرسه بود. البته هيچوقت خودم تقاضايي نميكردم، اصلاً از آن روز با همØرÙ� نميزديم، ØرÙ�زدن كه سهل است، Øتي ديدنش را نميتوانستم تØمل كنم، با آن پيژامه اش كه معلوم نبود از چند نسل پيش، از كداميك از اجدادش به او رسيدهبود. هميشه مامان بود كه بايد جور همه را ميكشيد Ùˆ پيرتر ميشد. تشكيلات براي من با همان لذت كار ممنوع شروع شد. Ú†Ù‡ هيجاني داشتم وقتي دبير اجتماعي پنج تا اعلاميه بهم داد Ùˆ Ú¯Ù�ت ØµØ¨Ø Ø²ÙˆØ¯ تو شهرك پخش كنم. توي مجتمع خانه هاي سازماني ارتش Ú†Ù‡ ولوله اي اÙ�تاده بود. هيچكس به پسر كارمند بايگانيÙ� غيرنظاميÙ� ركن دو شك نكرد. معلوم نشد از كجا لو رÙ�تيم. اول يكي ديگر از بچه هاي كلاس را گرÙ�تند كه خانه شان طبقة اول بلوك خودمان بود. كتاب هايي را كه از دبير اجتماعي ميگرÙ�تيم، با هم رد Ùˆ بدل ميكرديم. آن شبي كه ساواكي ها ريختند خانه، يادت هست؟ كارت شناسايي ركن دو را جلوي صورتش گرÙ�ته بود Ùˆ مرتب به آن ها نشان ميداد. هميشه چاكر Ùˆ عامل قدرت بود. آن تو هم تنهاي تنها بودم. همه Ù�كرميكردند ميتوانند پسرك كلهشق كمسال را جذب كنند. وقتي ميديدند نميتوانند از پس يك الÙ� بچه بربيايند، از خودشان عصباني ميشدند. Øتي يك بار با يكي از آن كله گنده هاي سبيلو دعوام شد. بيچاره، انتظار داشت همينطور بايستم Ùˆ كتك بخورم. دست خودم نبود، دماغش را شكستم. باورش نميشد. زياد Ù�رصت نكردند باز هم به قول خودشان روي من كاركنند. در مجموع يك سال هم نشد. روزي كه آزاد شدم، جلوي زندان قصر Ú†Ù‡ خبر بود. پول نداشتم. يك Ù†Ù�ر با اصرار زياد تا خانه رساندم. روز هاي انقلاب عجيبترين روز هاي زندگيم بودند. انگار موج بزرگي آمده بود Ùˆ همة سد ها را خراب كرده بود. Øتي او هم ديگر جرأت نميكرد غÙ�ر بزند. هر روز ميرÙ�تم جلو دانشگاه به بØØ« ها گوش ميكردم. توي هوا يك جريان مغناطيسي قوي بود كه آدم را از خانه بيرون ميكشيد. بالاخره موج آرام گرÙ�ت Ùˆ من تا آمدم به خودم بجنبم ديگر خيلي دير شده بود. دست به هر كاري كه ميخواستم بزنم، تيزي نگاهش را اØساس ميكردم Ùˆ دستودلم ميلرزيد. منتظر بود شكست بخورم، سرم به سنگ بخورد تا بتواند بگويد: «از اول هم ميدانستم.» ديگر عادت كرده بودم Ù†ØµØ§ÙŠØ Ù¾Ø¯Ø±Ø§Ù†Ù‡ را نيمهمستقيم يا با يك واسطه بشنوم، Ù�اميلي، آشنايي، ريشسÙ�يدي. راستش، خسته شده بودم Ùˆ ديگر برايم Ù�رقي نميكرد، اما اين آخري دردش از همه بيشتر بود. تا آمدم به صراÙ�ت زندگي بيÙ�تم، چندسالي گذشته بود. مثلاً به اين Ù�كر بيÙ�تم كه نياز به جايي دارم كه مال خودم باشد. منظورم به هيچوجه چيزي مثل خانه نيست. يك جاي خيلي كوچك ميخواستم. اصلاً جا هاي كوچك را بيشتر دوست دارم. توي جا هاي كوچك انگار آدم بيشتر در دسترس خودش قرار دارد. بچه كه بودم، با بالش ها Ùˆ پشتي ها خانه اي ميساختم كه سقÙ� هم داشت. مچاله آنجا مينشستم وكيÙ� ميكردم. بعضي وقت ها چيزي براي خوردن هم با خودم ميبردم Ùˆ جشن را كامل ميكردم. خانة بالشي مكانÙ� من بود، مكانÙ� مخصوصÙ� مخصوصÙ� خودم. يكي از همان روز ها تلويزيون با جعبة بزرگ مقوايي به خانه آمد. تلويزيون به زودي تنها دوستم شد. خوبي اش اين بود كه اگر هزار Ù†Ù�ر ديگر هم كه پايش مينشستند، باز هم Ù�رقي نميكرد Ùˆ ميشد با هاش خلوت كرد. بيشتر از همه صØنه هايي را دوست داشتم كه كارآگاه ها Ù…Ù�Ú† دستشان را تاب ميدادند Ùˆ با يك Øركت سريع، تاي كيÙ� بغليشان را باز ميكردند Ùˆ كارتشناسايي را بهطرÙ� نشان ميدادند. خيلي دوست داشتم شناسنامهام را مثل آن ها توي جيبÙ� بغل ÙƒÙ�تم بگذارم Ùˆ هر وقت دلم خواست، به هركس كه دلم خواست نشان بدهم، يا صرÙ�اً برجستگي اش را درجيبم اØساسكنم. اØساس غرور ميكردم. هر وقت كه ميشد شناسنامهام را از صندوق او ÙƒÙ�Ø´ ميرÙ�تم Ùˆ با خودم ميبردم به مكان خودم بين بالش ها. Ùˆ البته به خاطرش كتك ميخوردم. بعد از جريان تو ديگر نميتوانستم در آن خانه بمانم، ديگرجاي ماندن نبود. خانه اي كه همه چيزش مال او بود، Øتي ميز وتختخواب Ùˆ اتاقي كه بهش ميگÙ�تم: اتاقÙ� من؛ Ùˆ اين را با هرقدمي كه برميداشت نشان ميداد. با Ù�روش آن خانة قديميخيلي كار ها ميشد كرد، كسبي، كاري، درآمدي، يا اگر اين ها هم نميشد، لااقل ميشد ماشيني خريد Ùˆ مساÙ�ركشي كرد. اگر جور ميشد Øتماً بعد از مدتي ميتوانستم جاي كوچكي هم براي خودم دست Ùˆ پا كنم. مسئله توقع من نبود، خودش اين نقش را بازي كرده بود Ùˆ چنان ماهرانه بازي كرده بود كه من هم باورم شده بود. آنقدر كه پيش اين Ùˆ آن Ú¯Ù�ته بود: كه من را دوست دارد، كه جز خوشبختي من آرزوي ديگري ندارد. شروع كردن از صÙ�ر ديگر براي من دير شده بود. Ú¯Ù�تم كه خودم هم باورم شده بود. خيلي كار ها بود كه ميشد كرد، اما نكردم Ùˆ همينطور ماندم. Ù�كر ميكردم بالاخره برايم كاري مي كند. باور كن، اگر يك Ù†Ù�ر ميخواست با Ø·Ø±Ø Ùˆ برنامه به كسي ضربه بزند، نميتوانست اينقدر مؤثر رÙ�تار كند. Ú¯Ùˆ اينكه، اينقدر ها باهوش نبود كه بتواند مثلاً نقشه بكشد، اما Øالا كه دوباره نگاه ميكنم، كينه Ùˆ ÙˆØشتش من را به Ù�كر مياندازد. صØنه هاي گذشته را كه كنار هم ميگذارم، ميبينم: هر وقت كه من ميخنديدم او عبوس ميشد، Ùˆ هر وقت كه من گريه ميكردم او ميخنديد. دلسوزانه از من با ديگران ØرÙ� ميزد. ميگÙ�ت كه من Ú†Ù‡ وضعي دارم Ùˆ او چقدر نگران من است. اوايل از اين راست Ùˆ دروغ هايي كه بههم ميباÙ�ت پريشان ميشدم، اما بعد تصميمگرÙ�تم كه به كل نديده بگيرمش؛ يعني ديدم اينطور راØتترم، تلاشم را كرده بودم. يادت هست آندÙ�عه را كه پسرخالة بزرگش پادرمياني كرد؟ مامان كه از اول گريه ميكرد بعد رؤيا شروعكرد به ناليدن، تو هم گريهكردي، مثلاً آمده بودي تعطيلات آخرÙ� ترم، من همگريهكردم. آخرÙ� سر پسرخاله اش هم گريه اش گرÙ�ت، Øتي انگارخودش هم چند قطره اي اشك ريخت. آنقدر صاÙ� شده بودمكه ميتوانستم همه چيز را Ù�راموش كنم. اما خيلي زود Ù�هميدم كه هيچچيز تغيير نكرده است Ùˆ هيچوقت هم تغيير نخواهدكرد، Ùˆ من هركار كه ميكردم نميشد بيتÙ�اوت بمانم. هربار كه مجبور ميشديم، يعني اينطور پيش ميآمد كه همزمان با هم از يك جاي تنگ بگذريم، خودش را تا ميتوانست از من دور Ù†Ú¯Ù‡ ميداشت، Ùˆ من هم نميتوانستم جلوي تند شدن Ù†Ù�س هايم را بگيرم. Øاضر بودم نقش Ù�رزند خطاكار را بازيكنم تا همهچيز تمام بشود. از عاقبت كار ميترسيدم. اما نشد. Ù�كر تو اذيتم ميكرد، Ù�كر رؤيا Ùˆ از همه بدتر Ù�كر مامان كه داشت له ميشد. وضع خانه هم خوب نبود؛ هر چيز كه خراب ميشد، براي هميشه خراب ميماند. مثل هواكش دستشويي كه چندسالي ميشد كه سوخته بود، يا ÙƒÙ�Ù� Øمام كه خراب شده بود Ùˆ مجبور بوديم برويم بيرون. سقÙ� نشيمن هم چكه ميكرد Ùˆ معلوم نبود كه ÙƒÙ�ÙŠ روي سرمان خراب بشود. وقتي باران ميباريد، او Ù�قط مرتب سطل عوض ميكرد. خانه ديگر خانه نبود. بعد از تو هرگز خانه شلوغ نشد، هيچوقت همة چراغ ها با هم روشن نشد. به سكوت انسگرÙ�ته بوديم، سكوتي كه تنها راديو، او يا صداي قدم هاش ميشكستش. زندگي ما همين ها بود كه برايت Ú¯Ù�تم، تا شب آخر كه مامان رÙ�ته بود خانة رؤيا. رؤيا سرÙ� مهرداد باردار بود Ùˆ همان شب Ù�ارغ شد. ديروقت بود Ùˆ او خوابيده بود. صداي خرناسش ميآمد. سيگار ميكشيدم. خوابم ميآمد. وقتي پايم را روي دمپايي توالت گذاشتم، هنوز خيس بود. يكدÙ�عه سرم داغ شد. چيزي داشت شقيقه هام را داغان ميكرد. نه، بيÙ�ايده بود. مثل ديوي كه سرÙ� راه خوابيده باشد، آنجا بود. پا هام من را به طرÙ� آشپزخانه بردند. زماني به خودم آمدم كه دستة كارد در دستم عرق كرده بود. برق تيغه اش چشم هايم را تسخير كرده بود. اØساس Ø®Ù�Ú¯ÙŠ ميكردم. دلم ميخواست به سرعت ريه هام را ازهوا Ù¾Ù�ر كنم اما دندان هام ازهم باز نميشدند. انگشت هام درد گرÙ�ته بود. تمام بود، داشتم در تاريكي پيش ميرÙ�تم. داشتم كاري را ميكردم كه بايد مدت ها پيش به انجام ميرساندم. ميدانستم كه بالش را زير گردنش گذاشته Ùˆ تاقباز خوابيده، مثل هميشه. كاÙ�ÙŠ بود نوك كارد را در Ù�رورÙ�تگي گلوگاهش بگذارم Ùˆ تا دسته درسينه اش Ù�رو كنم. در راهرو چيزي به پايم گير كرد Ùˆ نزديك بود ميز اتو بيÙ�تد كه گرÙ�تمش. ناگهان وارÙ�تم Ùˆ Ù�كم آزاد شد. انگار تمام بدنم را در هاون كوبيده بودند. كارد را همانجا در تاريكي انداختم. به زور خودم را تا تخت كشاندم Ùˆ تقريباً ازØال رÙ�تم. ØµØ¨Ø Ù…Ø§Ù…Ø§Ù† از خواب بيدارم كرد. گريه ميكرد. رÙ�تيم بالاي سرش. همانطور خوابيده، تاقباز، با دهانÙ� باز، تمام كرده بود. Øالا اگر ميخواهي نيايي، نيا! اما باوركن من نكشتمش. باورميكني؟ Ù…Øمد تقوي دي ماه 69 نوشته شده در ساعت 5:44 AM توسط Mohammad
|